تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

دندون پنجم

تارای مامان الان چند روزی میشه که جای دندون پنجمت هم آفگ زده. دقیقا میشه بالا - دندون سوم سمت راست... دندون نو مبارک بادت ...
17 فروردين 1390

بدون عنوان

مرسی از همه شما که نظر دادید-مخصوصا شیوای گل که یه عالم تو بلاگفا نظر داده بود- از شیدا و دایی خان بزرگ ...
14 فروردين 1390

ساده و زیبا و عمیق...

به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت انچنانکه فقط خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تن لحظه خود جامه ی اندوه نپوشان هرگز . . .! این مطلب را یه نفر توی وبلاگ بلاگفای تارا واسمون گذاشته بود . ساده و زیبا و عمیق... ...
14 فروردين 1390

13 بدر نحس بدر شد

دیروز ۱۳ بدر بود . صبح ما جایی نرفتیم واسه عصر به بابا حسین گفتم کارهاشو بکنه به مامانش اینا زنگ بزنه بریم دنبالشون بریم یه جایی. من هم چایی و میوه و چاغاله و کیک و بقیه سورو سات رو آماده کردم و رفتیم دنبال عمو هادی اینا و باهاشون رفتیم پارک جنگلی. عمو حامد هم بعدش تو راه به ما پیوست و رفتیم پارک جنگلی اونجا رو فرشی انداختیم و چایی و میوه خوردیم و با بابات تخته بازی کردم. جات خالی فقط خودمون ۳ تا بودیم و عمو هادی که شما رو بغل کرد و گردوند.  بقیه هم رفتن نماز بخونن و یه نیم ساعتی مارو کاشتن ما هم سرما نشسته بودیم اونجا. شما هم که انگشتای کوچولوت یخ کرده بود.      خیلی اشتباه کردم دیروز رفتم بیرون اصلا بهم خو...
14 فروردين 1390

یه اتفاق واسه خوابالوهای سارا

تو راه برگشت وسط راه یه جا واستادیم .نصف شب بود شما و باباییت تو ماشین خواب بودین ما رفتیم دستشویی وقتی برگشتم از پشت شیشه ماشین دیدم شما سر جات نیستی و باباییت هم خواب. نگران شدم در ماشین رو باز کردم که ببینم شما کجا هستی که یهو نزدیک بود شما از در بیوفتی بیرون - گرفتمت و گذاشتمت سر جات تو ماشین-مثل اینکه شما تو خواب افتادی پایین صندلی ماشین- بابا جون هم که لالا بود شما هم خودتون لالا بودین و صدایی نداده بودی و من که درو باز کردم شما داشتی میوفتادی بیرون.....  (طبق معمول این جریان رو واسه بابا جواد اینا تعریف نکردیم چون دعوامون میکنن) ...
14 فروردين 1390

تاتی-تاتی با بابایی

از ۱ روز قبل از عید شما شروع کردی به تمرین راه رفتن(تاتی کردن) به همراه بابا حسین. به این صورت که شما یه طرف میز table mate رو میگرفتی و بابات طرف دیگرو و میزو میکشید و شما مجبور بودی همراه میز که کشیده میشه راه بری و تاتی کنی. چون شما خیلی دوست نداشتی تاتی کنی ولی این روش خوب بود وشما هم استقبال کردی... البته این تمرین رو هم تو شمال با میز های دیگر هم انجام دادی (البته باز هم با باباییت)...                                         ...
14 فروردين 1390

تهران- شمال(پله بالا رفتن)...

امروز یکشنبه ۱۴ فروردین است. بلاخره بعد از ۲ هفته تعطیلی سر کار اومدیم. تو این ۲ هفته فرصت نشد تا واست بنویسم و از امروز اومدم تا دوباره شروع کنم به نوشتن....... از روز دوم عید تا روز ۱۱ عید تهران بودیم با ماشین بابا جواد اینا رفتیم.خاله صدیقه و خاله نسترن اینا اومده بودن و واست هم یه عالم سوغاتی های خوب خوب اوورده بودن. یه عالمه لباسهای خوشگل موشگل...  البته امسال باباییت رو به زور راضی کردم تا بیاد همش میگفت کار داره و نمیتونه بیاد ولی بالاخره اومد و بهمون هم خیلی خوش گذشت. ۴ روز اول رو رفتیم شمال(خزرآباد ساری) ویلای بابا اصغر. اونجا هم خیلی خوش گذشت. تو ویلا شما یاد گرفتی از پله ها بری طبقه بالا و همش دوست داش...
14 فروردين 1390